یه احساسی می دونی هستاما بهت میگن نباید باشهبا ابراز کردنش دچار شرم میشیانگار تو ی یه بن بست گیر کردیاصلا هیچ روشنایی ته این کوچه بن بست نیستبا خودت کلنجار میری باهاش چی کار کنیاما ته دلت دوست داری حفظش کنیحتی از داشتنش لذت میبریمیگی گوربابای هرکی هرچی میگهاما باز مخفیش می کنی مثل یه راز تو دلت نگهش میداری.می دونی ما آدما رازایی داریم که با خودمون به گور میبریم.این رازداری آزارم میده.آخرش میدونی چی کار کردم یه آدرس انتخاب کردم به طور تصادفی گفتم خیابان فرشته خیابان ... کوچه ... پلاک .. واحد ...
نامه رو نوشتم کردم اون رازمو نوشتم روی پاکت آدرس تصادفی رو نوشتم.تمبر رو پاکت چسبوندم در پاکت رو بستمرفتم سمت صندوق پست سر کوچه.یه تردیدی ته دلم شکل گرفت آخه
گیرنده رو باید کی میزدم اگه نامه برگشت میخورد نامه منو هیشکی نمی خوند آدرس فرستنده هم که درست نبود یعنی نامه میرفت سمت فرستندههیجان انگیز شد؟!!!نه چه هیجانی هم فرستنده غلطه هم گیرندهاز خودم پرسیدم مگه مهمه کسی بخونه نامه رو جواب دادم نه اصلا مهم نیستپستش کردم.اما نه!!!نامه به گیرنده ای که
متولد نشده! تردید...
ادامه مطلبما را در سایت تردید دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : roundtable بازدید : 109 تاريخ : سه شنبه 14 تير 1401 ساعت: 14:09